در شگفتم که خانوادۀ من را چه شده ، چرا مدتیست نه به من احترام می گذارند و نه به امر و نهی ام گوش می نهند و نه به سخنانم وقعی می دهند ، انگار که اصلن پدر این خانواده نبوده و نیستم .
دیشب به نسبت بی توجهی شان بسکه اذیت شدم ، در گوشه ی نشستم ، هق هق کنان ، بغض گلویم را ترکاندم و مانند کودکان گریه کردم ، سیل اشکم را نیز نا دیده گرفتند .
نواسه ها ، کتابها و نوشته های مرا زیر و رو می کردند ، با لپتاپم بازی و فیلم های کارتونی می دیدند ، فریاد زدم ، بس کنید ، لپتاپ خراب می شود ، در آن بزرگترین گنجینۀ نوشته هایم را ثبت کرده ام ، اما ؛ هیچ کس و حتا مادران شان ممانعت نکردند .
خواستم بلند شوم تا جلو خراب کاری شان را بگیرم ، احساس کردم زانو هایم قدرت بلند شدن را ندارند ، سبکبال شده بودم ، بر جایم قرار گرفتم و کهولت را نفرین کردم .
خانمم غمگنانه گفت : بچه ها بروید بخوابید که ، فردا زودتر به سالُن باشیم ، نفهمیدم چه سالونی چه محفلی ، با دلی پُر درد ، رفتم روی تختم دراز کشیدم .
فردا همه ، با رو سری های سفید و کت و شلوار مُشکی آمادۀ حرکت شدند ، یکی از این میان به من نگفت که پدر ، بیا سیت پیشرو بنشین ، گویا مرا اصلن نمی دیدند . ناگزیر بدون اجازه سوار موتر شدم ، جا نبود ، در کنج صندوق عقب خودم را قایم کردم .
رسیدیم به سالُن و من به دنبال شان پله ها را پرواز کردم ، گویا که پر کشیده بودم ، حینکه به در ورودی سالُن قدم گذاشتم ، دیدم که عکس بزرگی از من ، قبلن آنجا گذاشته شده و رویش نوشته بودند : انا لله و انا الیه راجعون ، واقعن گیج شدم ، رفتم نزدیک گوش پسرم گفتم : عزیزم اینجا چه خبره ، عکس من اینجا چه می کند ؛ من که نمُرده ام ، پسرم حرفی نگفت و مصروف پذیرایی مهمانان شد .
دست روی شانۀ خانمم گذاشتم پرسیدم : شما دارید مرا دیوانه می کنید ، این مسخره گی ها یعنی چه ، شوخی از خود حدی دارد ، بس کنید .
با تآسف که مرا نه دید و نه شنید .
مهمانان مُلبس با دریشی های سیاه و نکتایی های قرمز که برخی از آنها را عمرن ندیده بودم می آمدند و چوکی ها پُر از مردان و ن رنگارنگ شد .
کسی رفت پشت میکرفون ، بعد سخنرانی کوتاهی ، از قاری قرآن دعوت بعمل آورد تا با تلاوت آیاتی چند از کلام الله مجید محفل را بیاغازد .
قاری در ختم تلاوت قرآن ، به روح من دعا خیر کرد و همه گفتند آمین ، مرد خوبی بود .
فریاد کشیدم ، ای مردم !!! همه تان دیوانه اید ، خیال می کنید من مُرده ام ، نه . من اینجا زنده و سلامتم ، چرا مرا نمی بینید ، مگر کورید .
گردانندۀ محفل از یکتن استادان دانشگاهی خواهش کرد ، تا روی ستیژ تشریف آورده ، خاطراتی از شاد روان را با اوشان شریک سازد .
استاد با چهره غمگین و دلسوزانه ، مقاله اش را به خوانش گرفت و در سطری از آن آمده بود : . روحش شاد و خدایش بیامرزد ، شاعر چیره دست ، که اشعارش بدیل ندارد ، نویسندۀ توانا مرد مُتدین و مسلمانی که یک ثانیه نمازش قضا نمی شد . مرگ وی ضایعۀ جبران ناپذیری به جامعه فرهنگی مملکت است .
روح نارامم فریاد برآورد که : های استاد ! چرا دروغ می گویی ، من که در تمام عمرم عبادت آنچنانی نداشتم ، حافظ و سعدی و مولانا نیز نبودم که اشعارم بدیلی نداشته باشد . ای نامرد دروغگو !! اگر من مُرده ام ، چرا در زمان حیاتم روزی مرا به شعر و نویسنده گی تشویق و ترغیب و توصیف نکردی ، جُز اینکه میگفتی ، این که شعر نیست تو می سرایی ! حالا چه سهل و ساده دروغ می گویی .
استاد نه صدایم نشنید و نه خودم را بدید .
وقت غذا خوری شد ، مهانان به گرفتن غذا هجوم بردند و با خنده و شادی و شوخی ، بشقاب های شانرا پُر کردند و با دوستان شان روی میز ها با متلک گویی ها نوش جان کردند و یکی یکی سالُن را ترک و برای خانواده ام که به پذیرایی ایستاده بودند تسلیت می گفتند .
قطرات اشک خانمم سرازیر شد ، تاب نیاوردم ، نزدیکش شدم ، گفتم : زن ، من در کنارتم ، من نمُرده ام ، این مردم دیوانه شده اند ، اشک مریز ، آخ که او نیز آواز من را نشنید .
سالُن آهسته آهسته خالی شد و من مات و مبهوت ، در گوشه ی نظاره می کردم .
خانواده نیز ، سالن را تخلیه کردند و به موتر های شان سوار شدند ، هیچ کس به من نگفت : پدر جان خسته نشدی ، بیا که خانه بریم ، خواستم عکسم را بردارم و دنبال شان روان شوم ، اما از قاب عکس عبور کردم و توان هیچ چیزی را در خود ندیدم .
صدایی به گوشم رسید که از هیبتش به خود لرزیدم ، گفت :. تواجازه نداری با خانواده ات برگردی ، برگرد به گورت .
به عنوان آخرین خدا حافظی غمناکی دست بلند کردم ، اما خانواده ندید که ندید .
کریمی استالفی

خانواده ,سالُن ,استاد ,گویی ,دیوانه ,نگفت منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

https://gharchfarm.com کاشت بولت افزودنی دیلینو - دانلود فیلم و سریال - دانلود رایگان فیلم و سریال